اسلایدر

داستان شماره 1012

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 1012

 

داستان زیبای قصاص

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت موسى از محلى عبور مى كرد، به سر چشمه اى در كنار كوه رسيد. با آب آن وضو گرفت و بالاى كوه رفت تا نماز بخواند، در اين موقع اسب سوارى به آنجا رسيد. براى آشاميدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن كيسه پول خود را فراموش نمود و رفت . بعد از او چوپانى رسيد كيسه را مشاهده كرده و برداشت و رفت . پس از چوپان پيرمردى به سرچشمه آمد، آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش آشكار بود، دسته هيزمى بر روى سر داشت .
هيزم را يك طرف نهاده و براى استراحت كنار چشمه آب خوابيد. چيزى نگذشت كه اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را براى پيدا كردن كيسه جستجو نمود ولى پيدا نكرد. به پيرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود. بين آن دو سخنانى رد و بدل شد كه منجر به زد و خورد گرديد، بالاخره اسب سوار آنقدر هيزم كش را زد كه جان داد
حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا اين چه پيش آمدى بود، عدل در اين قضيه چگونه است ، پول را چوپان برداشت پيرمرد مورد ستم واقع شد؟
خطاب رسيد، موسى همين پيرمرد پدر همان اسب سوار را كشته بود، بين اين دو قصاص انجام گرديد. پدر اسب سوار به پدر چوپان همان اندازه پول مقروض بود از اين رو بحق خود رسيد، من از روى عدل و دادگرى حكومت مى كنم

[ جمعه 22 دی 1393برچسب:داستان زيباي قصاص, ] [ 15:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد